دوکوهه یعنی ...
اینجا شمال اندیمشک است، مهمترین پادگان در شمال خوزستان، پادگان عقبه ی یگان ها عمل کننده در عملیات فتح المبین.-پادگان اختصاصی لشگر 27محمد رسول الله (ص). از دور که نگاه می کنی ساختمان هایی را می بینی که کنار هم ایستاده اند شانه به شانه ی هم با غرور و سر افرازی در برابر دشمن، آماده باش و گوش به فرمان. پوتین به پا و اسلحه بر دوش.اما جلوتر که می روی می بینی یادگار دوران دفاع مقدس پیر شده، به عصا تکیه زده و به زائران و مهمان های شهداء خوش آمد می گوید اما کسی صدایش را نمی شنود. خیلی ضعیف و نحیف و رنجور شده. چشم هایش از بس کم سو شده حضور ما را به زور و زحمت حس می کند. صدای سرفه هایش از دور به گوش می رسد، دو کوهه با دعای شهداء است که هنوز سرپا ایستاده و نفس می کشد. پوستش چین و چروک افتاده، دیگر مثل گذشته قادر نیست نه بدرقه کند نه مشایعت، و نه به استقبالمان بیاید و نه برای خداحافظی و بدقه قرآن سرمان بگیرد. باد با قوطی های کنسرو بازی می کند. باد هم دیگر مثل سابق حس وزیدن ندارد. نبود بسیجی ها در او هم تأثیر کرده، اما این بار ما آمده ایم تا به دو کوهه سر بزنیم، نه تنها به او، بلکه به حسینیه ی حاج همت، به یگان ذوالفقار، گردان های مقداد، میثم، حمزه، انصار، مالک، کمیل، جعفر، حبیب و اباذر و می خواهیم سر بزنیم. آمده ایم از خانه شهداء دیدن کنیم و از دو کوهه عیادت نماییم.اینجا هنوز بوی تکبیر و صلوات می دهد. گوشت را که به زمین می چسبانی صدای رژه و چکمه های جُندُ الله را می شنوی.
ادامه مطلب...
معلم و فرمانده شهید جواد زیوداری
از زمانی که خودم را شناختم همیشه برایم قابل احترام بود ما در خانه همه به او احترام می گذاشتیم ، 15 سالی سن او از من بیشتر بود ، اسم او( جواد) ولی ما در خانه او را داداش صدا میکردیم مادرم میگفت او را امام حسین به ما داده و من را امام رضا برای همین اسم من را محمد رضا گذاشته بودند قبل از انقلاب همه بچه های اقوام را صدا میکرد و آموزش قران در منزل داشتیم وقتی در زمان شاه از شهادت برایم تعریف میکرد به او می گفتم مگر هنوزکسی شهید میشود و او میگفت اگر انسان با خدا باشد وایمان داشته باشد در هر زمانی امکان شهادت دارد و یادم است نام یونس را آورد که از دوستانش بود ودر راه آهن کار میکرد و به اصفهان رفته بود و در آنجا او را شهید کرده بودند بعدها فهمیدم که منظورش با شهید حسن هرمزی بود.
در چند قدمی خانه ما خط راه آهن عبور میکرد و در روز 31 شهریور 59 که هواپیماهای عراقی شهر اندیمشک را بمباران کردند با کمک همکاران پدرم واگنهای باری خالی را جلوی خانه ها آوردند و ما همه همسایه ها را آماده کردیم و هرچه شیشه خالی در منزل داشتیم پر از بنزین و خورده صابون کردیم و منتظر عراقی ها شدیم آنها با سرعت خودشان را تا پل کرخه رسانده بودند ولی نیروهای بسیجی جلوی آنها را گرفته بودند که یکی از آنها داداشم بود که واقعا از هیچ چیز نمی ترسید فرمانده بسیج مردمی بود وچندتا از بچه های شجاع اندیمشک که دل شیر داشتند با او بودند
پدرم در پاسگاه زید مجروح شد یک خمپاره در سنگر آنها افتاده بود و یک طرف بدنش پر شده بود از ترکش و یکی هم در چشم چپش رفته بود و به قول خودش همه را با یک چشم می دید و فرقی بین کسی نمی گذاشت .
روزی که به همراه برادرم به جبهه اعزام می شدیم هرگز یادم نمی رود پدرم با همان یک چشمش که اشک از آن جاری بود ما را بدرقه می کرد .گریه های پدرم وقتی که برادرم را به خاطر پخش اعلامیه های امام خمینی در دزفول بازداشت کرده بودند وماه ها از برادرم اطلاعی نداشتیم دیده بودم . بودن کنار برادرم مانند رویا بود ، برادرم دبیر دینی و معارف اسلامی بود و نزدیک 30 نفر از دانش آموزانش با ما بودند،سال اول دبیرستان من نیز شاگردش بودم ویک سال از این ماجرا گذشته بود ، سعی می کردم خودم را به او نزدیک کنم ولی نوبت به من نمی رسید .
برادرم قبل از اینکه به آموزش و پرورش بیاید در شرکت نفت مشغول به کار بود وزمانی که امام خمینی اعلام کردند کارگران شرکت نفت برای مبارزه با شاه اعتصاب کنند ، برادرم نیزاز شرکت نفت استعفا داد و در آموزش و پرورش مشغول به کارشد و بعد از پیروزی انقلاب از او دعوت به همکاری کردند ولی اوگفت هیچ چیز برایم معلمی نمی شود فوق دیپلم مکانیک بود و در سال 1355 داشتن چنین مدرکی برای شرکت نفت مهم بود .
در جبهه چهره ها نمایان بود و کسانی که شهید می شدند نورانی بودند ویکی از چهر ه های مشخص برادرم بود خودش همیشه می گفت دیر هم شده و دیر یا زود می دانستم او را از دست می دهم و مرتب دنبال بهانه بودم تا خودم را به او برسانم .5 اسفند بود(اسم عملیات خببر بود ودر سه راهی مرگ نزدیک پاسگاه زید) که به ما گفتند آماده شوید دادشم از من کمک خواست تا آب گرم کند خیلی خوشحال شدم چون آنقدر دوست مخلص داشت که هیچ وقت نوبت به من نمی رسید ذوق زده شده بودم و حتی با اینکه متوجه شدم دارد غسل شهادت می کند احساس نکردم او دارد به آرزویش می رسد ومن او را از دست می دهم وفقط به خاطر اینکه از من کاری خواسته خوشحال بودم .
عصر ما را به پاسگاه زید بردند( همان محلی که پدرم زخمی شده بود ) ودر پشت خاکریز آماده بودیم که اگر خط شکست بعد از نیروی خط شکن ما خط را از آنهاتحویل بگیریم ودفاع کنیم تا خط تثبیت شود .
وارد کانال شدیم از دو جهت به طرف ما گلوله می بارید فرمانده با صدای بلند آرپی جی زن میخواست من بلند شدم و به جلو رفتم ، از کسانی که پل همراه آنها بود گذشتم و همچنین از کسانی که پله های شش متری به همراه داشتند و دیگر کسی جلو تر از من نبود به طرف کمین دشمن نشانه گیری کردم و متوجه شدم اگر از آن منطقه شلیک کنم بخاطر تپه خاکی که جلوی کمین گذاشته بودند گلوله آرپی جی بعد از برخورد به تپه خاک به سمت بالا می رود و به داخل کمین آسیبی نمی رساند خواستم محلم را تغییر دهم که او زودتر مرا زد شدت گلوله با اینکه به رانم خورده آنقدر زیاد بود که مرا به سمت دیگر کانال پرت کرد و آر پی جی از دستم افتاد و از من فاصله گرفت . چند لحظه بعد دوست داداشم به نام شهید رزاز آمد و جلوی من نشست ناگهان تیر به خرج آرپی جی که گلوله به صورت آماده درون کوله پشتی او بود خورد و جلو صورت من شروع کرد به سوختن و اگر خرج آن می سوخت و به انتهای آرپی جی می رسید هر دوی ما تکه تکه می شدیم ومن بلا فاصله با دست خالی شروع کردم به باز کردن خرج و از گلوله آنرا جدا کردم و به بیرون کانال انداختم دستم سوخت ولی ارزش داشت . وبعد متوجه شدم به همان حالت که نشسته بود شهید شده بود. عراقی ها به ما مسلط بودند و یک یک دوستانم را می زدند ، حسین طافی تیر به سینه اش خورده بود ولی زیاد مهم نبود شهید کیخواه تیر به گلویش خورده بود . من دومین گلوله را هم نوش جان کردم تیر به سرم خورد و قسمتی از جمجه ام را کند وسرم به سمت آسمان شد و نگاهم به منورها افتاد و پیش خودم گفتم لحظه رفتن به آسمان است ولی لیاقت شهادت را نداشتم ( من ماندم و درک کردم هیچ وقت پاکتر از آن موقع نبوده ام ) دستم را آرام به سمت سرم بردم و فهمیدم خیلی مهم هم نیست وبه جزء قطعه کوچکی از جمجمه ام و مقداری پوست سرم که کنده شده چیزی نیست فقط استفراغ می کردم تا کم کم آرام شدم باز صدای فرمانده بلند بود و می گفت کمین را بزنید . من از شدت درد ، پایم را که از قسمت بالای ران گلوله خورده بود دراز کرده بودم و کانال را بسته بودم و البته کانال زیاد بزرگی نبود ارتفاع آن تا سینه ام و عرض آن یک متر بود ، در همین حین به نظرم آمد کسی که دارد از کنارم عبور می کندآشنا است احساس کردم میخواهد دست روی سر خونیم بکشد ولی این کار را نکرد و به راهش ادامه داد ، وقتی که از کنارم گذشت متوجه شدم داداشم است هم به او افتخار می کردم و هم دوست داشتم مرا نوازش می کرد . او را دیدم که با پای لنگان از دیدگانم دور شد آر پی جی که در دست داشت هم رنگ آر پی جی خودم بود ،شاید او مراندیده بود وشاید فکرکرده بود شهید شده ام وشاید می خواست کار کمین دشمن را یک سره کند پای راستش در فیاضیه آبادان روزهای اول جنگ گلوله خورده و5 سانت کوتاه شده بود و با همان پلاتین درپا باز به جبهه آمده بود
یکی ازبچه های امدادگر مرا دید وگفت تو تا چند ساعت دیگر شهید می شوی لطف کن و جنازه ات را اگر می توانی به عقب برگردان و زحمت ما را کم کن و من هم به زحمت بلند شدم و به هر صورتی بود خودم را تا خط مقدم رساندم ودر گودالی که در آنجا بود انداختم صدای آشنایی می شنیدم آنها گروه تخریب بودند که راه را برای ما باز کرده بودند ومتوجه شدم پسر خاله ی دیگرم به نام غلامرضا است .با وانت ، شهدا و مجروحین را به صورت در هم سوار کردند و به طرف بیمارستان صحرایی وبعد فکر می کنم به بیمارستان دکتربقایی اهواز وبعد فرودگاه وسپس موقعی که برای استفراغ به هوش آمدم متوجه شدم در هواپیمایی سی 130 هستم و در طبقه چهارم با بند قرار گرفته ام وهمه ی کسانی که زیر من قرار گرفته بودند متاسفانه اذیت شدند . در بیمارستان کاشانی اصفهان بستری شدم ، در آنجا از بچه های آشنا فقط آقای آرام را دیدم . در نمازخانه بیمارستان چندتا جا لباسی گذاشته بودند و ما هنگام نماز سرم را به آن آویزان می کردیم و بند سرم در دست نماز می خواندیم .
خانواده ام به سراغم آمدند و هنوز خوب نشده بودم که با آنها برگشتم .برادرم مفقود الاثر شده بود وباقی دوستان یا اسیر شده بودند ویا مفقود الاثر و تعداد انگشت شماری مثل من مجروح شده بودند . پدرم هر کجا اسیری آزاد می شد به آن شهر می رفت وجویای حال برادرم می شد .خودش هم حال خوبی نداشت سمت چپ بدنش پر بود ازترکش وترکشی هم که در چشم چپش بود روی بینایی اش تاثیر گذاشته بود ، و در بیمارستان راه آهن وقتی کسی نبود مجروحان شیمیای را بشوید او را خبر می کردند و داوطلبانه کمک می کرد و بلاخره آثار شیمیایی در بدنش پیدا شد و دندان هایش را کشیدند و در بیمارستان بقیه الله تهران بخاطر شیمیایی بستری شد و روز به روز حالش بدتر شد تا بلاخره اورا نیز از دست دادیم .
ایشان را در قطعه شهدای اندیمشک به خاک سپردیم ودو سال بعد سال 73 پیکر مطهر برادرم که مفقود بود توسط گروه تفحص پیدا شد . موفق شدم پیکربرادرم را که البته بعد از11سال زیر خاک متبرک طلاییه بود ببینم .همانطور که مادرم گفته بود( جواد ) را امام حسین به ما داده ، جنازه برادرم سر نداشت و تمام استخوان های بدنش خورد شده بودند و ومثل اینکه با اسب روی آنها رفته بودند ، و تکه تکه شده ، فقط یک استخوان سالم داشت همان پای راستش که گلوله خورده بود و پلاتین در آن کار گذاشته بودند در قسمت بالا وپایین استخوان دو شیارکاملا مشخص پیدا بود و وسط استخوان بعد از گذشت 11 سال هنوز به صورت کنگره ای قرمز بود و البته از پلاتین خبری نبود مطمئن شدم که خودش است آنرا بوسیدم و در کفن گذاشتم و برای آخرین با ر ،با برادرم خداحافظی کردم . پدرم بعد از سال ها به آرزویش رسید فرزندش را در کنارش گذاشتند وآنها سال هاست که با هم هستند و ما مانده ایم سرگردان وداغ دردل آیا باز هم به صدق وصفای جبهه خواهیم رسید ...
شهید محمد قائد رحمتی
اواخر بهار سال 1366 بود و ما در منطقه کردستان در اردوگاه لشکر در بانه به سر می بردیم، بچه ها به علت خستگی زیاد، بعداز نماز و شام فورا برای خواب آماده می شدند. ولی در این میان رفتار و حرکات شهید« محمد قائد رحمتی» عبرت آموز بود، چرا که تا نیمه های شب به تلاوت آیات سبز خدا مشغول بود و پس از نماز شب، بچه ها را برای نماز صبح بیدار می کرد.
چند ساعت قبل از عملیات نصر (4) بود، همه بچه ها سوار تویوتا شده بودند، در میان چهره های بچه ها شور و شوق عجیبی موج می زد، همه شاد بودند،در همین لحظات متوجه او شدم، ناگهان بدنش لرزید_ وبه عادت همیشه_ مشغول ذکر گفتن شد.
انگار از همه کس و همه چیز جز خدا بریده بود، صدایش حزنی عجیب داشت. میان بچه ها به او شک برده بودم که رفتنی باشد، حدسم درست بود، چند ساعت بعد « محمد قائد رحمتی» جوان مظلوم و مومن گردان حمزه از لشکر 7 ولی عصر (عج)، به خدا رسید.
چند روز پس از عملیات نصر 4 یکی از بسیجیان گردان حمزه ، عارف وارسته و مظلوم گردان، شهید محمد قائد رحمتی را در عالم رویا مشاهده می کند. به او می گوید:« چطور شد که در آن عملیات با آن حجم سنگین آتش، شما شهید شدید و ما ماندیم؟» شهید لبخندی می زند و می گوید : « نام همگی شما در لیست شهدا ثبت بود...» پس از مکث کوتاهی ادامه می دهد:« اما تقدیر بود که شما بمانید.»
قسمتی از وصیت نامه شهید:
ما همه در برابر این فرمان خداوند(و قاتلو هم حتی لاتکون فتنه) مسئولیم در هر جا و مشغول به هر کاری که می باشیم باید با مال و جان خود دین خدا یاری کنیم.
همسنگرانم حضورتان را در جبهه های حق علیه باطل ثابت نگهدارید و همیشه با یاد خدا باید و در راه او قدم بردارید. امام را یاری کنید و قدر او را بدانید و سخنان گرانبهای او را با دل و جان جامه عمل بپوشانید، او را الگوی زندگی خود قرار دهید و در کارهایتان از او سر مشق گیرید
شهید محمد رضا فردچیان
شهید فردچیان روز 8 آذرماه 1338 شمسی در خانهای کوچک و ساده در شهرستان اندیمشک چشم به جهان گشود. به علت استعداد فوقالعادهای که داشت همواره از دانشآموزان موفق محسوب میشود و از همان ابتدا علاقه زیادی به مطالعه و تفکر و تحقیق داشت. از این رو تا قبل از پایان تحصیلات با کتب مذهبی آشنا گردید.
دوران متوسط را در دبیرستان دکتر شریعتی اندیمشک شروع کرد. آغاز سال آخر رشتهی علوم تجربی مصادف با آغاز قیام شکوهمند اسلامی ایران شد. وی که آمادگی مبارزه و عصیان علیه طاغوت و شرک در راهپیماییها را در خود بوجود آورد. با شروع انقلاب خودش را وقف این نهضت الهی نمود و در اوایل با وجود خفقان شدید مسئولیت خویش را با پخش نوار، اعلامیه، پیامهای امام امت، کتابهای اسلامی، دیوار نویسی، برنامهریزی، شرکت در همه راهپیمائیها، ارشاد مردم، افشاگری از طاغوت آغاز نمود.
سرانجام با رهبریهای خردمندانه امام خمینی (ره) بر اثر جانبازیها و رشادتهای امت اسلامی، انقلاب پیروز شد و در 22 بهمن 1357 حکومت شیطانی واژگون و حکومت اسلامی تاسیس شد. بعد از بازگشایی مدارس در اول اسفند ماه سال 1358 موفق به اخذ دیپلم تجربی گردید.
با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه جمهوری اسلامی روحیهای دیگر در وی پیدا شد. او نمیتوانست، آرام بنشیند. در حالی که دشمن به دیارش هجوم آورده بود. بدین ترتیب زندگی آن عزیز از مهر ماه سال 1359 تا اسفند 1362 در این راستا بود.
همکاری درتشکیل بسیج عشایر در اندیمشک و دزفول، همکاری نزدیک در تهیه لوازم نظامی مورد نیاز، فرماندهی بسیج سپاه الوارگرمسیری از جمله مسئولیتهای وی بوده است. سرانجام در اسفندماه سال 1362 در حالی که فرماندهی یکی از گروهانهای ، گردان قائم لشکر 7 ولیعصر (عج) را به عهده داشت، در عملیات خیبر شرکت کرد و در منطقه طلائیه عاشورایی شد
قسمتی از وصیت نامه شهید محمد رضا فردچیان
لباس رزم میدان پوشیدم خداوندا نصیبم کن شهادت را
اسلام دین سحه و سهله و بدون اکراه و ابهام است ، تمام آنچه بشر در دنیا بدان نیازمند است بدون تکلیف، تکلیف شده ، و باری گران بر دوش آدمی نگذاشته است، لایکلف الله نفسأ الا وسعها (سوره بقره) و آموزش اسلام سازنده انسان کامل است تا از نتیجه اعمال و افعال و حتی افکار و اندیشه های دنیای خود در قیامت بهره برداری نماید. این کلمات شمه ای است از اسلام راستین که من بدان معتقد هستم و راه خود را بسوی الله سیر می کند هموار می سازم و به آن راه خون خواهم داد چنانکه حسین و حسین ها دادند.
جهت مشاهده تصویر شهید محمد رضا فردچیان در اندازه بزرگتر از اینجا وارد شوید
زندگی نامه شهید توکل قلاوند
در طلوع خورشید یکی از روزهای سال 1340 در منطقه مهرزیل از توابع بخش الوار گرمسیری شهرستان اندیمشک کودکی پای بر عرصه گیتی نهاد که بعدها سردار گمنام منطقه لقب گرفت.
« توکل » بیشتر دوران کودکی را در روستای قلعه رزه طی نمود ودوره راهنمایی و دبیرستان را در شهرستان اندیمشک به پایان رساند از آنجا که دارای روحیه همراه با اتکا به نفس قوی و جوانی زیرک و باهوش در تحلیل مسائل سیاسی بود در کوران انقلاب نقش مهمی را بر عهده داشت.
شرکت خود و دوستان وی در راهپیمایی های اوایل انقلاب و پیروی از خط امام از جمله فعالیتهای شهید « توکل قلاوند » بشمار می رفت.
گاه مدتها از خانه دور می ماند و بدون اطلاع خانواده در تشدید حرکت توفنده انقلاب و سرنگونی رژیم منحوس پهلوی ولو با چسباندن عکس حضرت امام خمینی (ره) شرکت فعال می نمود.پس از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی نیز در بوجود آمدن سپاه نقش مهمی داشت. در سالهای اولیه انقلاب که اندیمشک دچار سیل شده بود با دیگر دوستانش به کمک رسانی مردم سیل زده پرداخت و در اینامر متحمل زحمات زیادی شد.
در دوران اوج بحث های گروهکها بویژه گروهکهای خیابانی بعلت مطالعه و تحقیق فراوان در مقابل این جریان طرناک نیز با حوصله و جدل منطقی سعی در سالم سازی افکارداشت. با شروع غائله کردستان شهید توکل قلاوند عازم آن استان شدو در مدتی که در کردستان حضور داشت که سه تا شش ماه بطول انجامید حتی یکبار به مرخصی نیامد و تنها یکبار پیک سلامتی ایشان از طریق نامه دریافت شد. در اواخر سال 59 پس از غائله کردستان بمدت دو ساعت در منزل بودند و پس از آن عازم منطقه دشت عباس شدیعنی آغاز زندگی توکل در نبرد هشت ساله.
توکل به همراه گروهی از جوانان متدین دزفول و اندیمشک در عملیاتهای چریکی و جنگهای نامنظم شرکت داشت و از دهلران تا فکه را زیر پوشش عملیات خود قرار داده و مانع از نفوذ نظامی عراق شد در این منطقه که تعدادی کمپ قرار داشت پس از عزیمت فرمانده یکی از کمپها مسئولیت آن به توکل پیشنهاد شد. کار کمپها جلوگیری از نفوذ ارتش عراق و شناسایی نیروهای دشمن بود که توکل در این مورد بخصوص در شناسایی از تبحر خاصی برخوردار بود و از همانجا بود که کمپ ایشان معروف شده بود به کمپ قلاوند. فرماندهی وی تا زمان آمادگی نیروها برای آغاز عملیات پیروزمند فتح المبین ادامه داشت ایشان اطلاعات بسیار زیادی را در مورد تحرکات و نقل و انتقال دشمن به دست آورد این فعالیتهای مستمر وی باعث گردیده بود که نیروهای ارتشی نیز که در همان زمان در منطقه حضور داشتند به وی علاقه خاصی پیدا کنند.
از خصوصیات دیگر ایشان تواضع و اخلاص ایشان بود که زبانزد همرزمانش بود او کمک به مستمندان را وظیفه مهم خویش می دانست به گونه ای که حقوق خود که مبلغ 2 هزار تومان بود را به حساب 100 امام (ره) واریز می نمود. در عملیات فتح المبین از جمله ارتفاعات مهم سمت چپ دشت عباس بود که از آن دشمن استفاده نموده و شهرهای دزفول اندیمشک و شوش را مورد هدف گلوله توپ خود می گرفت شهید توکل به عنوان مسوول اطلاعات عملیات تیپ 27 حضرت رسول (ص) و نیز هدایت وهمرزمی سردار غریب حاج احمد متوسلیان و نیز سرداران رشیدی چون صفوی و رشید رشادتی بی نظیر از خود بر جای می گذاردبه گونه ای که قبل از شکستن خطوط مقدماتی جبهه به دلیل آشنایی کامل با منطقه گروهی را در پشت توپخانه دشمن مستقر نمود و قبل ازآغاز عملیات این ارتفاع را از لوث وجود دشمن بعثی پاک می سازد.
پس از عملیات غرورآفرین فتح المبین مادر ایشان بدلیل شایعات گوناگون راجع به فرزند عزیزش در بستر بیماری می افتد و پس از آن چشم از دنیای مادی برمی بندد. اما اینها از اراده خلل ناپذیر توکل چیزی نمی کاهد و او را از ادامه مسیرش بازنمی دارد ایشان بدلیل حفظ منطقه آزاد شده حتی در مراسم تشییع پیکر مادر مهربان خود نیز حاضر نمی شود و تا اربعین آن سفر کرده در سنگر خط مقدم می ماند.پس از عملیات با توصیه دوستان در منطقه الوار گرمسیری حاضر می شود و از جمله اقدامات ایشان تشکیل بسیج عشایر سپاه پاسداران شهرستان و نیز برخورد قاطع با عناصر ناباب از دستگاههای اداری می شود و در همین ایام روح بلند توکل بی قرار حضور در جبهه را می نماید و لذا هیچکدام از مسوولیتهای محوله او را از حضور در خط اول جبهه باز نمی دارد و وی در تاریخ 26/10/61 از اندیمشک به جبهه اعزام و بهمراه شهید والامقام مهدی زین الدین فرمانده تیپ 17 علی ابن ابیطالب (ع) قم به عنوان مسئول اطلاعات عملیات آن تیپ مشغول می شود که در آن هنگام سردار باقری جانشین فرمانده یگان نیروی زمینی سپاه به واسطه شناختی که از شهید توکل داشته وی را به قرارگاه نجف اشرف منتقل می نماید. تقریبا13 روز شهید توکل درقرارگاه نجف اشرف و در واحد اطلاعات عملیات قرارگاه به خدمت خود ادامه می دهد که در تاریخ 9/11/61 بهمراه سرداران شهید باقری بقایی رضوانی و مومنیان به آسمان سبز عشق نقب نور می زند و به شهادت این آرزوی دیرین خویش دست می یابد.
بخش هایی از وصیتنامه سردار شهید توکل قلاوند:وصیتم به هر مسلمانی از مرد و زن چه می تواند باشد جز پاسداری از انقلاب اسلامی ای مسلمانان قدر این انقلاب افتخارآفرین و وارث خون شهیدان راه حق آزادی از اول تاکنون را بدانید و کفران نعمت نکنید اگر چنان باشد هم عذاب الهی را برای خود خریده اید و هم خیانت به خون تمام شهدا کرده اید. دعایتان شب و روز این باشد که خدا این انقلاب را به انقلاب جهانی مهدی (عج) که خودوعده داده متصل گرداند. نیاید آن روزی که دست از دامان این نور الهی رهبر انقلاب بردارید که اگر مسئله رهبری و اتحاد شما ملت شهید پرور نبود این انقلاب به اینجا نمی رسید و اگر رهبری امام و اتحاد بین خود را محکم نگه ندارید انقلاب شکست خواهد خورد. . .
جهت مشاهده تصویر شهید توکل قلاوند در اندازه بزرگتر از اینجا وارد شوید