سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرکه نفْس خود را دشمن بدارد، خداوند، دوستش خواهد داشت . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :29
بازدید دیروز :8
کل بازدید :220415
تعداد کل یاداشته ها : 110
103/2/13
2:14 ع





Powered by WebGozar

موسیقی
مشخصات مدیروبلاگ
 
خادم الجواد[10]
کانون فرهنگی مسجد جواد الائمه شهرستان اندیمشک درآغاز دهه هفتاد تاسیس شد و از همان ابتدا با یک برنامه منظم و منسجم جهت پر بار کردن اوقات فراغت و جهت دادن به برنامه های فرهنگی ، کار فرهنگی خود را آغاز کرد. یکی از موفقیتهای بزرگ این کانون همفکری و وجود نیروهای جوان و خوش فکر می باشد که با همکاری مستمر خود توانسته اند طراوت خاصی به برنامه های کانون ببخشند و وجود روحانیت در این مجموعه باعث شده که این مجموعه ، یکی از مجموعه های کاملاً دینی در سطح شهرستان مطرح شده و برنامه های برگزاری دعای توسل و زیارت عاشورا و همچنین مراسم جشن و عزاداری در ایام مختلف سال و چاپ و نشر ماهنامه های دینی در سطح شهرستان و نماز جمعه از کارهای موفق این مجتمع محسوب می شود محور اصلی در این برنامه ها آموزش متون دینی و آگاهی از مسائل روز و برگزاری کلاسهای متناسب در گروههای سنی مختلف بوده که تا کنون هم با پیشرفت و نوآوری همراه بوده و هر ساله برنامه های این کانون در قالبهای جدید همراه با روشهای روز برگزار می گردد.

خبر مایه
لوگوی دوستان
 

معلم و فرمانده شهید جواد زیوداری

از زمانی که خودم را شناختم همیشه برایم قابل احترام بود  ما در خانه همه به او احترام می گذاشتیم ، 15 سالی سن او از من بیشتر بود ، اسم او( جواد)  ولی ما در خانه او را  داداش صدا میکردیم  مادرم میگفت او را امام حسین به ما داده و من را امام رضا برای همین  اسم من را محمد رضا گذاشته بودند قبل از انقلاب همه بچه های اقوام را صدا میکرد و آموزش قران در منزل داشتیم وقتی در  زمان شاه از شهادت برایم تعریف میکرد به او می گفتم مگر هنوزکسی شهید میشود و  او میگفت اگر انسان با خدا باشد وایمان داشته باشد در هر زمانی امکان شهادت دارد و یادم است نام یونس را آورد که از دوستانش بود ودر راه آهن کار میکرد و به اصفهان رفته بود و در آنجا او را شهید کرده بودند بعدها فهمیدم که منظورش  با شهید حسن هرمزی بود.

در چند قدمی خانه ما خط راه آهن عبور میکرد و در روز 31 شهریور 59 که هواپیماهای عراقی شهر اندیمشک را بمباران کردند با کمک همکاران پدرم واگنهای باری خالی را جلوی خانه ها آوردند و ما همه همسایه ها را آماده کردیم و هرچه شیشه خالی در منزل داشتیم پر از بنزین و خورده صابون کردیم و منتظر عراقی ها  شدیم آنها با سرعت خودشان را تا پل کرخه رسانده بودند ولی نیروهای بسیجی جلوی آنها را گرفته بودند که یکی از آنها داداشم بود  که واقعا از هیچ چیز نمی ترسید  فرمانده بسیج مردمی بود وچندتا از بچه های شجاع اندیمشک که دل شیر داشتند با او بودند

پدرم  در پاسگاه زید مجروح شد یک خمپاره در سنگر آنها افتاده بود و یک طرف  بدنش پر شده بود از ترکش و یکی هم در چشم چپش  رفته بود و به قول خودش همه را با یک چشم می دید و فرقی بین کسی نمی گذاشت .

روزی که به همراه برادرم به جبهه اعزام می شدیم  هرگز یادم نمی رود پدرم با همان یک چشمش که اشک از آن جاری بود ما را بدرقه می کرد .گریه های پدرم وقتی که برادرم را به خاطر پخش اعلامیه های امام خمینی در دزفول بازداشت کرده بودند وماه ها از برادرم اطلاعی  نداشتیم دیده بودم . بودن کنار برادرم مانند رویا بود ، برادرم دبیر   دینی و معارف اسلامی  بود و نزدیک 30 نفر از دانش آموزانش با ما  بودند،سال اول دبیرستان من نیز شاگردش بودم ویک سال از این ماجرا گذشته بود ، سعی می کردم خودم را به او نزدیک کنم ولی نوبت به من نمی رسید .

برادرم قبل از اینکه به آموزش و پرورش بیاید در شرکت نفت مشغول به کار بود وزمانی که امام خمینی اعلام کردند  کارگران شرکت نفت برای مبارزه با شاه اعتصاب کنند ، برادرم نیزاز شرکت نفت استعفا داد  و در آموزش و پرورش مشغول به کارشد  و بعد از پیروزی انقلاب از او دعوت به همکاری کردند  ولی اوگفت هیچ چیز برایم معلمی  نمی شود فوق دیپلم مکانیک بود و در سال 1355 داشتن چنین مدرکی برای شرکت نفت مهم بود .

در جبهه چهره ها نمایان بود و کسانی که شهید می شدند نورانی بودند ویکی  از چهر ه های مشخص برادرم بود خودش همیشه می گفت دیر هم شده و دیر یا زود می دانستم او را از دست می دهم و مرتب دنبال بهانه بودم تا خودم را به او برسانم  .5 اسفند  بود(اسم عملیات خببر بود ودر سه راهی مرگ  نزدیک پاسگاه زید) که به ما گفتند آماده شوید دادشم از من کمک خواست تا آب گرم کند خیلی خوشحال شدم چون آنقدر دوست مخلص داشت که هیچ وقت نوبت به من نمی رسید ذوق زده شده بودم و حتی با اینکه متوجه شدم دارد غسل شهادت می کند احساس نکردم او دارد به آرزویش می رسد ومن او را از دست می دهم وفقط به خاطر  اینکه از من کاری خواسته خوشحال بودم .

عصر ما را به پاسگاه زید بردند( همان محلی که پدرم زخمی شده بود )  ودر پشت خاکریز آماده بودیم که اگر خط شکست بعد از نیروی  خط شکن ما خط را از آنهاتحویل بگیریم ودفاع کنیم تا خط تثبیت شود .

وارد کانال شدیم از دو جهت به طرف ما گلوله می بارید فرمانده با صدای بلند آرپی جی زن میخواست من بلند شدم و به جلو رفتم ، از کسانی که پل همراه آنها بود گذشتم و همچنین از کسانی که پله های شش متری به همراه داشتند و دیگر کسی جلو تر  از من نبود به طرف کمین دشمن نشانه گیری کردم و متوجه شدم اگر از آن منطقه شلیک کنم بخاطر تپه خاکی که جلوی کمین گذاشته بودند گلوله آرپی جی بعد از برخورد به تپه خاک به سمت بالا می رود و به داخل کمین آسیبی نمی رساند خواستم محلم را تغییر دهم که او زودتر مرا زد شدت گلوله با اینکه به رانم خورده آنقدر زیاد بود که مرا به سمت دیگر کانال پرت کرد و آر پی جی از دستم افتاد و از من فاصله گرفت . چند لحظه بعد دوست داداشم به نام شهید رزاز آمد و جلوی من نشست ناگهان تیر به خرج آرپی جی که گلوله به صورت آماده درون کوله پشتی او بود خورد و جلو صورت من شروع کرد به سوختن و اگر خرج آن می سوخت و به انتهای آرپی جی می رسید هر دوی ما تکه تکه می شدیم ومن بلا فاصله با دست خالی شروع کردم به باز کردن خرج و از گلوله آنرا جدا کردم و به بیرون کانال انداختم دستم سوخت ولی ارزش داشت .  وبعد متوجه شدم به همان حالت که نشسته بود  شهید شده بود. عراقی ها به ما مسلط بودند و یک یک دوستانم را می زدند ، حسین طافی تیر به سینه اش خورده بود ولی زیاد مهم نبود شهید کیخواه تیر به گلویش خورده بود . من دومین گلوله را هم نوش جان کردم تیر به سرم خورد و قسمتی از جمجه ام را کند وسرم به سمت آسمان شد و نگاهم به منورها افتاد و پیش خودم گفتم لحظه رفتن به آسمان است ولی لیاقت شهادت را نداشتم ( من ماندم و درک کردم هیچ وقت پاکتر از آن موقع نبوده ام ) دستم را آرام  به سمت سرم بردم و فهمیدم خیلی مهم هم نیست وبه جزء قطعه کوچکی از جمجمه ام و مقداری پوست سرم  که کنده شده چیزی نیست  فقط استفراغ می کردم تا کم کم آرام شدم باز صدای فرمانده بلند بود و می گفت کمین را بزنید . من از شدت درد ، پایم را که از قسمت بالای ران گلوله خورده بود دراز کرده بودم و کانال را بسته بودم و البته کانال زیاد بزرگی نبود ارتفاع آن تا سینه ام و عرض آن یک متر بود ، در همین حین به نظرم آمد  کسی که دارد از کنارم عبور می کندآشنا است احساس کردم میخواهد دست روی سر خونیم بکشد ولی این کار را نکرد و به راهش ادامه داد ، وقتی که از کنارم گذشت متوجه شدم داداشم است هم به او افتخار می کردم و هم دوست داشتم مرا نوازش می کرد . او را دیدم که با پای لنگان از دیدگانم دور شد آر پی جی که در دست داشت هم رنگ آر پی جی خودم بود ،شاید او مراندیده بود وشاید فکرکرده بود  شهید شده ام وشاید می خواست کار کمین دشمن را یک سره کند پای راستش در فیاضیه آبادان روزهای اول جنگ  گلوله خورده و5 سانت کوتاه شده بود و با همان پلاتین درپا باز به جبهه آمده بود

یکی ازبچه های امدادگر مرا دید وگفت تو تا چند ساعت دیگر شهید می شوی لطف کن و جنازه ات را اگر می توانی به عقب  برگردان و زحمت ما را کم کن و من هم به زحمت بلند شدم و به هر صورتی بود خودم را تا خط مقدم رساندم ودر گودالی که در آنجا بود انداختم صدای آشنایی می شنیدم آنها گروه تخریب بودند که راه را برای ما باز کرده بودند ومتوجه شدم پسر خاله ی دیگرم  به نام غلامرضا است .با وانت  ، شهدا و مجروحین را به صورت در هم سوار کردند و به طرف بیمارستان صحرایی وبعد  فکر می کنم به بیمارستان دکتربقایی اهواز وبعد فرودگاه وسپس موقعی که برای استفراغ به هوش آمدم متوجه شدم در هواپیمایی  سی 130 هستم و در طبقه چهارم با بند قرار گرفته ام وهمه ی کسانی که زیر من قرار گرفته بودند متاسفانه اذیت شدند . در بیمارستان کاشانی اصفهان بستری شدم ، در آنجا از بچه های آشنا فقط  آقای آرام را دیدم  . در نمازخانه بیمارستان چندتا جا لباسی گذاشته بودند و ما هنگام نماز سرم را به آن آویزان می کردیم و بند سرم در دست  نماز می خواندیم .

خانواده ام به سراغم آمدند و هنوز خوب نشده بودم که با آنها برگشتم .برادرم مفقود الاثر شده بود وباقی دوستان یا اسیر شده بودند ویا مفقود الاثر و تعداد انگشت شماری مثل من مجروح شده بودند . پدرم هر کجا اسیری آزاد می شد به آن شهر می رفت وجویای حال برادرم می شد .خودش هم حال خوبی نداشت سمت چپ  بدنش پر بود ازترکش وترکشی هم که در چشم چپش بود روی بینایی اش تاثیر گذاشته بود ، و در بیمارستان راه آهن وقتی کسی نبود مجروحان شیمیای را بشوید او را خبر می کردند و داوطلبانه کمک می کرد و بلاخره آثار شیمیایی در بدنش پیدا شد و دندان هایش را کشیدند و در بیمارستان بقیه الله تهران بخاطر شیمیایی بستری شد و روز به روز حالش بدتر شد تا بلاخره اورا نیز از دست دادیم .

ایشان  را در قطعه شهدای اندیمشک به خاک سپردیم ودو سال بعد سال 73  پیکر مطهر برادرم که مفقود بود توسط گروه تفحص پیدا شد . موفق شدم  پیکربرادرم را که البته بعد از11سال زیر خاک متبرک طلاییه بود ببینم  .همانطور که مادرم گفته بود( جواد ) را امام حسین به ما داده ، جنازه برادرم سر نداشت و تمام استخوان های بدنش خورد شده بودند و ومثل اینکه با اسب روی آنها رفته بودند ، و تکه تکه شده ، فقط یک استخوان سالم داشت همان پای راستش که گلوله خورده بود و پلاتین در آن کار گذاشته بودند در قسمت بالا وپایین استخوان دو شیارکاملا مشخص پیدا بود و وسط استخوان بعد از گذشت 11 سال هنوز به صورت کنگره ای قرمز بود و البته از پلاتین خبری نبود مطمئن شدم که خودش است آنرا بوسیدم و در کفن گذاشتم و برای آخرین با ر ،با  برادرم  خداحافظی کردم . پدرم بعد از سال ها به آرزویش رسید فرزندش را در  کنارش گذاشتند وآنها سال هاست که با هم هستند و ما مانده ایم سرگردان وداغ دردل آیا باز هم به صدق وصفای جبهه خواهیم رسید ...

منبع


  
پیامهای عمومی ارسال شده