بسم الله الرحمن الرحیم
حدیث زلزله جابر بن یزید جعفی
بحار الأنوار، ج 26، باب14، حدیث2، ص 9 تا 17:
حَدَّثَنِی وَالِدِی أَنَّهُ رَأَى فِی کِتَابٍ عَتِیقٍ، جَمَعَهُ بَعْضُ مُحَدِّثِی أَصْحَابِنَا فِی فَضَائِلِ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ قَالَ: حَدَّثَنَا أَحْمَدُ بْنُ عُبَیْدِ اللَّهِ قَالَ حَدَّثَنَا سُلَیْمَانُ بْنُ أَحْمَدَ قَالَ حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ جَعْفَرٍ قَالَ حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ إِبْرَاهِیمَ بْنِ مُحَمَّدٍ الْمَوْصِلِیُّ قَالَ أَخْبَرَنِی أَبِی عَنْ خَالِدٍ عَنْ جَابِرِ بْنِ یَزِیدَ الْجُعْفِیِّ وَ قَالَ حَدَّثَنَا أَبُو سُلَیْمَانَ أَحْمَدُ قَالَ حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ سَعِیدٍ عَنْ أَبِی سَعِیدٍ عَنْ سَهْلِ بْنِ زِیَادٍ قَالَ حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ سِنَانٍ عَنْ جَابِرِ بْنِ یَزِیدَ الْجُعْفِیِّ
علامه بزرگوار مرحوم ملا محمد باقر مجلسی در کتاب شریف بحار از پدر بزرگوارشان مرحوم ملا محمّد تقی مجلسی نقل میکند که ایشان در کتابی قدیمی که بعضی از محدّثان ما در بارهی فضایل امیر مؤمنان ? جمع آوری کردهاند، به دو سند از جابر جعفی روایتی دیده است که تفصیل آن به شرح زیر است:
قَالَ: لَمَّا أَفْضَتِ الْخِلَافَةُ إِلَى بَنِی أُمَیَّةَ سَفَکُوا فِیهَا الدَّمَ الْحَرَامَ وَ لَعَنُوا فِیهَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ ? عَلَى الْمَنَابِرِ أَلْفَ شَهْرٍ وَ تَبَرَّءُوا مِنْهُ وَ اغْتَالُوا الشِّیعَةَ فِی کُلِّ بَلْدَةٍ وَ اسْتَأْصَلُوا بُنْیَانَهُمْ مِنَ الدُّنْیَا لِحُطَامِ دُنْیَاهُمْ فَخَوَّفُوا النَّاسَ فِی الْبُلْدَانِ وَ کُلُّ مَنْ لَمْ یَلْعَنْ أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ ? وَ لَمْ یَتَبَرَّأْ مِنْهُ قَتَلُوهُ کَائِناً مَنْ کَانَ!
جابر بن یزید جعفی گوید: هنگامی که خلافت به بنی امیه رسید، خونهای محترمی را ریختند و هزار ماه بر فراز منبرها امیر مؤمنان ? را لعن کردند و از او بیزاری جستند و در تمام بلاد بر شیعیان تنگ گرفتند و به خاطر بهره دنیایشان ریشههای آنان را در دنیا کندند و مردم را در تمام شهرها ترساندند تا آن جا که هر کس امیر مؤمنان ? را لعن نمیکرد و از او برائت نمیجست او را میکشتند، هر کس که میخواست باشد!
قَالَ جَابِرُ بْنُ یَزِیدَ الْجُعْفِیُّ: فَشَکَوْتُ مِنْ بَنِی أُمَیَّةَ وَ أَشْیَاعِهِمْ إِلَى الْإِمَامِ الْمُبِینِ أَطْهَرِ الطَّاهِرِینَ زَیْنِ الْعِبَادِ وَ سَیِّدِ الزُّهَّادِ وَ خَلِیفَةِ اللَّهِ عَلَى الْعِبَادِ عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ ? فَقُلْتُ: یَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ قَدْ قَتَلُونَا تَحْتَ کُلِّ حَجَرٍ وَ مَدَرٍ وَ اسْتَأْصَلُوا شَأْفَتَنَا وَ أَعْلَنُوا لَعْنَ مَوْلَانَا أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ ?ِ عَلَى الْمَنَابِرِ وَ الْمَنَارَاتِ وَ الْأَسْوَاقِ وَ الطُّرُقَاتِ وَ تَبَرَّءُوا مِنْهُ حَتَّى إِنَّهُمْ لَیَجْتَمِعُونَ فِی مَسْجِدِ رَسُولِ اللَّهِ ? فَیَلْعَنُونَ عَلِیّاً ? عَلَانِیَةً لَا یُنْکِرُ ذَلِکَ أَحَدٌ وَ لَا یَنْهَرُ فَإِنْ أَنْکَرَ ذَلِکَ أَحَدٌ مِنَّا حَمَلُوا عَلَیْهِ بِأَجْمَعِهِمْ وَ قَالُوا: هَذَا رَافِضِیٌّ أَبُو تُرَابِیٌّ وَ أَخَذُوهُ إِلَى سُلْطَانِهِمْ وَ قَالُوا: هَذَا ذَکَرَ أَبَا تُرَابٍ بِخَیْرٍ فَضَرَبُوهُ ثُمَّ حَبَسُوهُ ثُمَّ بَعْدَ ذَلِکَ قَتَلُوهُ!
جابر بن یزید جعفی گوید: روزی در محضر امام مبین، پاکترین پاکان، زینت بندگان، آقای زهد پیشگان و خلیفه خدا بر بندگان، حضرت امام علی بن الحسین ? از ستم بنی امیه شکایت کردم و گفتم: ای پسر رسول خدا! بنی امیه ما را از زیر هر سنگ و کلوخی که یافتند، کشتند و بنیان ما را بر کندند و مولای ما امیر مؤمنان? را آشکارا بر منبرها، منارهها، بازارها و کوچههایشان لعن کردند و از او برائت جستند تا آن جا که در مسجد رسول خدا? جمع میشوند و آشکارا امیر مؤمنان? را لعن میکنند و هیچ کس نیز آنان را باز نمیدارد و از این کار نهیشان نمیکند و اگر کسی از ما آنان را از این کار زشتشان باز دارد، همگی بر او حمله میکنند و میگویند: این شخص رافضی و از پیروان ابوتراب است! و او را گرفته و به نزد سلطانشان میبرند و میگویند: این شخص از ابوتراب به خوبی و خیر یاد کرده است! پس او را میزنند [و شکنجه میکنند] و به زندانش میافکنند؛ سپس او را میکشند!!
فَلَمَّا سَمِعَ الْإِمَامُ? ذَلِکَ مِنِّی نَظَرَ إِلَى السَّمَاءِ فَقَالَ: «سُبْحَانَکَ اللَّهُمَّ سَیِّدِی مَا أَحْلَمَکَ وَ أَعْظَمَ شَأْنَکَ فِی حِلْمِکَ وَ أَعْلَى سُلْطَانَکَ یَا رَبِّ قَدْ أَمْهَلْتَ عِبَادَکَ فِی بِلَادِکَ حَتَّى ظَنُّوا أَنَّکَ أَمْهَلْتَهُمْ أَبَداً وَ هَذَا کُلُّهُ بِعَیْنِکَ لَا یُغَالَبُ قَضَاؤُکَ وَ لَا یُرَدُّ الْمَحْتُومُ مِنْ تَدْبِیرِکَ کَیْفَ شِئْتَ وَ أَنَّى شِئْتَ وَ أَنْتَ أَعْلَمُ بِهِ مِنَّا» قَالَ: ثُمَّ دَعَا? ابْنَهُ مُحَمَّداً? فَقَالَ: یَا بُنَیَّ؛ قَالَ: لَبَّیْکَ یَا سَیِّدِی.
هنگامی که امام زین العابدین? این سخنان را از من شنید، سر به سوی آسمان بلند کرد و فرمود:
«منزّهی ای پروردگار و آقای من! چقدر بردباری و چقدر شأنِ تو در بردباری بزرگ است و چقدر سطنتت بلند مرتبه است! بندگانت را در سرزمینهایت تا آن جا مهلت دادهای که گمان کردهاند برای همیشه مهلت دارند [و در امان هستند.] در حالی که تمام این کارها [و جنایتهایشان] پیش چشم توست!! ای کسی که قضای تو هرگز مغلوب نمیشود و تدبیر حتمی تو هرگز رد نمیشود و هر گونه که بخواهی و هر جا که بخواهی تدبیر و ارادهات را عملی میکنی! [و بر خواست تو کسی برتری نمیجوید] و تو داناتری بر مصالح ما از ما.»
سپس فرزندش امام باقر? را صدا زد و فرمود: پسرم! محمد? جواب داد: لبیک ای آقای من!
قَالَ?: إِذَا کَانَ غَداً فَاغْدُ إِلَى مَسْجِدِ رَسُولِ اللَّهِ? وَ خُذْ مَعَکَ الْخَیْطَ الَّذِی أُنْزِلَ مَعَ جَبْرَئِیلَ عَلَى جَدِّنَا? فَحَرِّکْهُ تَحْرِیکاً لَیِّناً وَ لَا تُحَرِّکْهُ شَدِیداً، اللَّهَ اللَّهَ فَیَهْلِکُ النَّاسُ کُلُّهُمْ!
حضرت فرمود: فردا صبح زود به مسجد رسول الله? برو و خود نخی را که توسط جبرئیل بر جدّ ما نازل شد، همراه خود ببر و به آرامی آن را حرکت بده؛ مبادا آن را به شدت تکان بدهی که همه مردم را هلاک خواهی نمود!
قَالَ جَابِرٌ: فَبَقِیتُ مُتَفَکِّراً مُتَعَجِّباً مِنْ قَوْلِهِ فَمَا أَدْرِی مَا أَقُولُ لِمَوْلَایَ? فَغَدَوْتُ إِلَى مُحَمَّدٍ? وَ قَدْ بَقِیَ عَلَیَّ لَیْلٌ حِرْصاً أَنْ أَنْظُرَ إِلَى الْخَیْطِ وَ تَحْرِیکِهِ فَبَیْنَمَا أَنَا عَلَى دَابَّتِی إِذْ خَرَجَ الْإِمَامُ? فَقُمْتُ وَ سَلَّمْتُ عَلَیْهِ فَرَدَّ عَلَیَّ السَّلَامَ وَ قَالَ مَا غَدَا بِکَ؟ فَلَمْ تَکُنْ تَأْتِینَا فِی هَذَا الْوَقْتِ!
جابر گوید: من از فرموده امام زین العابدین? تعجب کردم و به فکر فرو رفتم و نفهمیدم که به مولایم چه بگویم! به همین جهت به خاطر اشتیاقی که به دیدن نخ و حرکت دادن آن [توسط امام باقر?] داشتم فردا سحرگاهان در حالی که هنوز هوا روشن نشده بود خود را [به در منزل مولایم] امام محمد باقر? رساندم! من هنوز بر مرکبم سوار بودم، که امام باقر? از منزل خارج شد. برخاستم و بر او سلام کردم. حضرت جواب سلام مرا داد و فرمود: در این بامداد چه چیزی تو را به این جا کشانده است؟! تو معمولا چنین وقتی نزد ما نمیآمدی!
فَقُلْتُ: یَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ سَمِعْتُ أَبَاکَ?ِ یَقُولُ بِالْأَمْسِ: خُذِ الْخَیْطَ وَ سِرْ إِلَى مَسْجِدِ رَسُولِ اللَّهِ? فَحَرِّکْهُ تَحْرِیکاً لَیِّناً وَ لَا تُحَرِّکْهُ تَحْرِیکاً شَدِیداً فَتُهْلِکَ النَّاسَ کُلَّهُمْ!
عرض کردم: ای فرزند رسول خدا! شنیدم که پدرت دیروز فرمود: نخ را بگیر و به مسجد رسول الله? برو و به آرامی آن را تکان بده و مبادا آن را به شدّت حرکت دهی که همه مردم را هلاک خواهی ساخت!
فَقَالَ?: یَا جَابِرُ، لَوْ لَا الْوَقْتُ الْمَعْلُومُ وَ الْأَجَلُ الْمَحْتُومُ وَ الْقَدَرُ الْمَقْدُورُ لَخَسَفْتُ وَ اللَّهِ بِهَذَا الْخَلْقِ الْمَنْکُوسِ فِی طَرْفَةِ عَیْنٍ، لَا بَلْ فِی لَحْظَةٍ، لَا بَلْ فِی لَمْحَةٍ، وَ لَکِنَّنَّا عِبادٌ مُکْرَمُونَ لا یَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ یَعْمَلُونَ.
امام باقر? فرمود: ای جابر! اگر وقت معلوم و مهلت حتمی و اندازه مشخّصی که خدا برای این مردم در نظر گرفته است نبود، به خدا سوگند این مردم پَست را در یک چشم بر هم زدن، بلکه در یک آن، بلکه قبل از یک چشم بر هم زدنی در زمین فرو میبردم! ولی ما همان بندگان گرامی خداییم که در گفتار [و اراده و تصمیم] بر او سبقت نمیگیرند و به امر او عمل میکنند.
قَالَ جَابِرٌ: قُلْتُ لَهُ: یَا سَیِّدِی وَ لِمَ تَفْعَلُ هَذَا بِهِمْ؟!
جابر گوید: عرض کردم مولای من! چرا میخواهی با آنان چنین کنی؟!
قَالَ?: مَا حَضَرْتَ أَبِی بِالْأَمْسِ وَ الشِّیعَةُ یَشْکُونَ إِلَیْهِ مَا یَلْقَوْنَ مِنَ النَّاصِبِیَّةِ الْمَلاعِینِ وَ الْقَدَرِیَّةِ الْمُقَصِّرِینَ؟
امام فرمود: آیا دیروز در حضور پدرم نبودی که گروهی از شیعیان از بلاهایی که از طرف ناصبیان ملعون و جبریهای کوتاهی کننده [در انجام وظایف] بر آنان وارد میشود، به محضر او شکایت میکردند؟!
فَقُلْتُ: بَلَى یَا سَیِّدِی.
عرض کردم: بله، بودم ای مولای من!
قَالَ?: فَإِنِّی أُرْعِبُهُمْ وَ کُنْتُ أُحِبُّ أَنْ یَهْلِکَ طَائِفَةٌ مِنْهُمْ وَ یُطَهِّرَ اللَّهُ مِنْهُمُ الْبِلَادَ وَ یُرِیحَ الْعِبَادَ.
حضرت فرمود: به همین خاطر من آنان را خواهم ترساند و دوست دارم گروهی از آنان را نابود کنم تا خدا شهرها را از آلودگی وجود آنان پاک سازد و بندگانش را از دست آنان راحت کند!
قُلْتُ: یَا سَیِّدِی فَکَیْفَ تُرْعِبُهُمْ وَ هُمْ أَکْثَرُ مِنْ أَنْ یُحْصَوْا؟
عرض کردم: ای مولای من! چگونه آنان را میترسانی در حالی که آنان بیش از آنند که به شمار آیند؟!
قَالَ?: امْضِ بِنَا إِلَى الْمَسْجِدِ لِأُرِیَکَ قُدْرَةَ اللَّهِ تَعَالَى.
امام فرمود: به همراهم به مسجد بیا تا قدرت خدا را به تو نشان دهم!
قَالَ جَابِرٌ: فَمَضَیْتُ مَعَهُ إِلَى الْمَسْجِدِ فَصَلَّى رَکْعَتَیْنِ ثُمَّ وَضَعَ خَدَّهُ فِی التُّرَابِ وَ کَلَّمَ بِکَلِمَاتٍ ثُمَّ رَفَعَ رَأْسَهُ وَ أَخْرَجَ مِنْ کُمِّهِ خَیْطاً دَقِیقاً یَفُوحُ مِنْهُ رَائِحَةُ الْمِسْکِ وَ کَانَ أَدَقَّ فِی الْمَنْظَرِ مِنْ خَیْطِ الْمَخِیطِ ثُمَّ قَالَ?: خُذْ إِلَیْکَ طَرَفَ الْخَیْطِ وَ امْشِ رُوَیْداً وَ إِیَّاکَ ثُمَّ إِیَّاکَ أَنْ تُحَرِّکَهُ!
جابر گوید: پس از این سخن امام به همراه ایشان به مسجد رفتم. امام دو رکعت نماز گذارد، سپس گونهاش را بر خاک گذاشت و کلماتی بر زبان جاری کرد؛ سپس سرش را بلند نمود و نخ نازکی را که از آن بوی مشک متصاعد بود از جیبش بیرون آورد که از نخ سوزن هم باریکتر می! سپس فرمود: یک طرف آن را بگیر و به آرامی جلو برو و خیلی مواظب باش که آن را حرکت ندهی!
قَالَ جَابِرٌ: فَأَخَذْتُ طَرَفَ الْخَیْطِ وَ مَشَیْتُ رُوَیْداً.
جابر گوید: پس از امر امام، من یک طرف آن نخ را گرفتم و به آهستگی جلو رفتم.